گفتار دوم : ساخت اقتدار نظام پهلوی، زمینه های بروز بحران سعید حجاریان و سهراب رزاقی
گفتار دوم : ساخت اقتدار نظام پهلوی، زمینههای بروز بحران سعید حجاریان (1) سهراب رزاقی (2) * در بحث از ریشههای بروز رخداد انقلاب، توجه به آسیبها و کاستیهای نظام سیاسی پیشین و زمینههای بروز بحران در ساختار سیاسی، جایگاه ویژهای دارد. جنابعالی تأثیرگذاری این
گفتار دوم : ساخت اقتدار نظام پهلوي، زمينههاي بروز بحران
سعيد حجاريان (1)
سهراب رزاقي (2)
* در بحث از ريشههاي بروز رخداد انقلاب، توجه به آسيبها و كاستيهاي نظام سياسي پيشين و زمينههاي بروز بحران در ساختار سياسي، جايگاه ويژهاي دارد. جنابعالي تأثيرگذاري اين عامل را بر پيدايش پديده انقلاب اسلامي تا چه حد ميدانيد، و اصولا ساختار سياسي نظام پيشين را از چه منظري قابل تحليل ميشماريد؟
حجاريان: مقدمتاً بايد عرض كنم كه در بحث از انقلاب، موضوع ساخت اقتدار نظام پيشين (ancient regime)از موضوعاتي بوده كه بسياري از محققان و نظريهپردازان انقلاب را به خود متوجه كرده و حتي بسياري معتقدند كه تحليل انقلابها را بايد از بررسي ساخت قدرت پيشين شروع كرد و آسيبپذيريهاي ساخت اقتدار را پايه بحث قرار داد، و بقيه عوامل را بايد به صورت جنبي يا حاشيهاي و به عنوان علل مُعِدّ يا شتابدهنده لحاظ نمود. اصل بر اين است كه رژيم پيشين اراده كرده بوده و توانايي اين را هم داشته كه بر اريكه قدرت باقي بماند. و وقتي كه اين اراده سست شود يا لوازم آن مفقود گردد، فروپاشي آغاز ميشود; عوامل اقتصادي، اجتماعي، ساختارهاي طبقاتي، ايدئولوژي و همه بايد نسبت به اين اصل اساسي، كه ساخت اقتدار است، فرعي تلقي شوند.
براي مثال، خانم اسكاچپل از ساخت قدرت شروع ميكند و به نظر ميرسد كه اين براي تبيين انقلاب به هر حال يك رهيافت است. حتي اگر نخواسته باشيم از اين
ــــــــــــــــــــــــــــ
1. دكتراي علوم سياسي، مشاور رياست محترم جمهوري.
2. دكتراي علوم سياسي، پژوهشگر مركز تحقيقات استراتژيك.
[284]رهيافت دفاع كنيم، خوب است كه از اين زاويه هم انقلاب اسلامي مورد ملاحظه قرارگيرد; اين كه رژيم شاه چه ويژگيهايي داشت، ساخت اقتدارش چگونه بود، آسيبپذيريها و خُلل و فُرَجش چه بود و چرا اين آسيبپذيريهاي خفته، در شرايط انقلاب اينگونه فعال شد و رژيم مثل مقوا روي همديگر تا شد، شرايط بين المللي چگونه بود و مجموعه عوامل سياسياي كه دست به دست هم دادند تا اين رژيم فرو بپاشد، كدامها بود. من در اين خصوص، ايدهاي را تحت عنوان رژيم نئوپاتريمونيال يا رژيم سلطاني مطرح كردهام; گرچه خيليها در اين زمينه وارد شدهاند و بحثشان اين بوده كه ما ميتوانيم رژيم پهلوي را در شمار يكي از اشكال رژيمهاي نئوپاتريمونيال طبقهبندي و قلمداد كنيم. حال اگر توانستيم اين كار را بكنيم و مدارك و شواهد هم به اندازه كافي بود، آن وقت آسيبپذيريهاي اين نوع رژيمها را ميتوان استقصا نمود و ديد كه كدام آسيبپذيريها را داشت و چگونه اين آسيبپذيريها فعال شد و رژيم سلطاني يا نئوپاتريمونيال ـ اصولا واژه مذكور هم از سنتهاي وبري گرفته شدهاست ـ فروريخت. ماكس وبر در تحليل اَشكال مختلف مشروعيت و نظامهاي اقتدار، به سه دسته اصلي اقتدار سنتي، اقتدار كاريزمايي و اقتدار عقلاني يا بوروكراتيك اشاره ميكند. در اقتدار سنتي معتقد است كه ما يك دامنه (range)تكاملي در بين اشكال اقتدار سنتي ميبينيم. قديمترين اَشكالِ اقتدار سنتي اقتدارهاي پيرسالارانه است. شيوخ و ريشسفيدهايي كه ما در عشاير يا ايلاتمان ميبينيم، از همين نوع اقتدار برخوردارند كه در ميان آنها اصل بر سن و پيري و شيخوخيت است. از اين نوع اقتدارها كه قدري جلوتر ميآييم و نظام اقتدار، متفاوتتر ميشود، به رژيمهاي پدرسالار (patriarchal)ميرسيم; اقتدار پاتريارشال يا پدرسالارانه اين است كه خان يا رئيس عشيره يا حتي رئيس يك كشور با سِمَت پدر نسبت به فرزندانش عمل ميكند. و همان طوري كه پدر، اقتدارش در خانواده مشروعيت دارد، گويي كه كل جامعه يك خانواده بزرگ است و پدري ريش سفيد يا رئيس قبيله يا خان دارد، كه البته بوروكراسي هم دارد. نظامهاي پدرسالار، نظام ديوانسالارانهاي دارند كه عمدتاً از اعضاي خود خانواده تشكيل شده است. يعني پدر كه رئيس ايل است، به همراه فرزندان، نزديكان و بنو اعمامش ستاد خانوادگي را تشكيل ميدهند; يك بوروكراسيِ كوچكِ كاراي خانوادگي دارد، بوروكراسي نظامياش هم خود خانواده است كه لشكر و سرباز دارد و از كل موجوديت ايل يا عشيره و يا حتي كشور دفاع ميكند. از اينها
[285]متكاملتر، نظامهاي پاتريمونيال (patrimonial) يا پدر شاهي است كه آن را به سلطههاي موروثي هم ترجمه كردهاند. در سلطه موروثي، دستگاه ديواني گستردهتر ميشود و عناصر و اعضايش هم از اعضاي خود خاندان گمارده نميشوند، بلكه ممكن است بردگان مماليك و تمام كساني كه در سرحدّات و مرزها زندگي ميكنند، يك ستاد نظامي را پر كنند. سلطه موروثي، دستگاه ارتشي گستردهتر و اقتدار بيشتري دارد. وبر در تبيين دولت عثماني از واژه سلطانيزم استفاده ميكند كه بعضي آن را معادل نئوپاتريمونياليسم گرفتهاند، كه متكاملترين شكل از اشكال اقتدار سنتي است. نئوپاتريمونياليسم كه تا حدودي مدرنيزه شده و بوروكراسياش كم و بيش عقلاني شده، كمتر از ملاكها و عوامل سنتي و ديني براي مشروعيت بخشي به خودش استفاده ميكند; بلكه بيشتر به كفايت و كارايي آن عنايت ميشود. يعني به نوعي با جهان بيرون از خودش ارتباط برقرار كرده و تحت الحمايگي كشورهاي مركزي سرمايهداري را هم پذيرفته و در واقع، نوعي شبه مدرنيزاسيون را در درون پاتريمونياليسم به وجود آورده است.
دولت پهلوي را شايد بتوانيم دولتي بدانيم كه به لحاظ ماهوي با قاجاريه كه از اَشكال پاتريمونياليسم است، تفاوت داشته; يعني دوراني از شبه مدرنيزاسيون را هم از سرگذرانده، به طوري كه ميتوان آن را جزء اشكال اقتدار نئوپاتريمونيال طبقهبندي كرد. من ويژگيهاي مهم اين رژيمها را استقصا كردهام. البته اين را هم عرض كنم كه دستگاههاي پاتريمونيال فقط در اثر تكامل نظامهاي پدرسالار به وجود نميآيند; وبر گفته است كه نظام پاتريارشال (پدرسالار) به پاتريمونياليسم متحول و مبدّل ميشود. شارحانِ آثار وبر، مثل گرث و ميلز، معتقدند كه ما يك منشأ ديگر هم براي تشكيل رژيمهاي پاتريمونيال و نئوپاتريمونيال داريم و آن روالمند (routinized) شدن دولتهاي داراي اقتدار كاريزمايي است; يعني دولتها و انقلابهايي كه بهواسطه رهبران فرهمند و كاريزمايي به قدرت ميرسند، همانطور كه وبر توضيح ميدهد، در برخورد با واقعيتهاي متصلب زندگي اجتماعي روالمند ميشوند. آنها معتقدند اگر كاريزما قدرت در هم شكستن تمام بافت و ساخت اقتدار سنتي را نداشته باشد، خودش در معرض روالمند شدن قرار ميگيرد و دوباره به شكلي از اشكال پاتريمونياليسم باز ميگردد. يعني تمام حواريون سابق رهبر كاريزمايي و حلقه اول از مريدان، دوباره تبديل به كاهنان و تيولداران و صاحبان
[286]خالصهجات ميشوند. و در واقع، باز توليد اقتدار پاتريمونياليسم در درون اقتدار كاريزمايي صورت ميگيرد; اين هم منشأ دومي براي پيدايش دولتهاي پاتريمونيال دانسته شده است.
اما در مورد ويژگي نظام پهلوي، ابتدا لازم است ببينيم رژيمهاي پاتريمونيال چه خصلتهايي دارند و بعد ببينيم چه آسيبپذيريهايي دارند و نيروهاي انقلابي از كدام يك از اين خُلل و فُرَج استفاده ميكنند و بر كدام يك از آنها سوار ميشوند و انقلاب را به ثمر ميرسانند. بوروكراسيهاي پاتريمونيال تا حدود زيادي از بوروكراسيهاي عقلاني فاصله دارند; ويژگيهاي بوروكراسيهاي عقلاني و مدرن را وبر چنين برشمرده: رقابت قانونمند، قواعد غير شخصي، نظم عقلاني حاكم بر روابط فرمانده و فرمانبر، انتصاب بر پايه قرار داد آزاد، نظامي از آموزشها و مهارتهاي فني، پرداخت حقوق ثابت با پول، نظام شايسته سالاري. بوروكراسيهاي پاتريمونياليستي تا حدود زيادي از اين استانداردهاي عقلاني وبري فاصله دارند و به دلايلي كه خدمتتان عرض ميكنم چه از فئوداليسم شرقي و چه از استبداد آسيايي فاصله ميگيرند.
ويژگيهاي عمده بوروكراسيِ پاتريمونياليسم را وبر در اقتصاد و جامعه استقصا كرده است; اولين ويژگي اين است كه نظام اداري، سياسي و نظامي في نفسه ابزاري كاملا خصوصي در اختيار حاكم است و قدرت سياسي بخشي از ما يملك شخصياش محسوب ميشود. همينطور، بيت المال يعني خزانه كشور، ملك شخص حاكم پاتريمونيال محسوب ميشود. وجه ديگر بوروكراسيهاي پاتريمونيال، عدم تفكيك دو سپهر خصوصي و عمومي از يكديگر است. در پاتريمونياليسم، اين دو، مرزهايشان كاملا مبهم است. از ديگر ويژگيهاي آن، تحرك اجتماعي و كسب ثروت فوق العاده است. تحرك اجتماعي بدين معني است كه افراد ميتوانند با نزديكي و تقرب به حاكم پاتريمونيال، خودشان را از پايينترين سطح به بالاترين سطح بكشند و هر فردي به ميزان اين كه به بطانه حكومت نزديكتر باشد، از قدرت و ثروت بيشتري برخوردار خواهد شد; گرچه به همين ميزان هم آسيبپذيري بيشتري خواهد داشت و ممكن است اين ثروت را يك شبه از دست بدهد. چرا كه حاكم پاتريمونيال هيچ تعهدي نسبت به حفظ مرزها و موانع منزلتي ندارد; چون قاعده و قراري به وجود نيامده و جامعه مدني شكل نگرفته و قرارداد اجتماعي بين
[287]ملت، و بعد بين ملت با حاكميت بسته نشده است. حاكم فعال ما يشاء است و ميتواند يك نفر را يك شبه از حضيض به اوج بكشد و يا از اوج به حضيض برگرداند; در حالي كه در نظامهاي بوروكراتيك مدرن چنين چيزي ممكن نيست. ديگر ويژگي آن اين است كه در اين نوع از رژيمها فقط گونه معيني از سرمايهداري قادر به رشد است; سرمايهداريهايي كه مبتني بر قدرت سياسي هستند (political oriental) و همچنين سرمايهداري دلّال صفت. اما اَشكال مدرن سرمايهداري و اَشكال تمدن آفرين آن و سرمايهداري صنعتي معمولاً در اين رژيمها امكان رشد و بقا پيدا نميكنند. از ديگر ويژگيهايش وجود ستيز دائمي بين حاكم پاتريمونيال و قدرتهاي محلي، زمينداران محلي، و قدرتهاي مركزگريز است. در اين نظامها عدهاي از قدرت مركزي ميگريزند و براي خودشان مستملكات و منابع درآمد، سرباز و سپاه، و ديوانسالاري دارند و دائماً با قدرت مركزي درگيري پيدا ميكنند.
اينها ويژگيهايي است كه وبر برشمرده و شارحان او، آنها را طبقهبندي كردهاند. بيل و اسپرينگ بورگ پاتريمونياليسم خاورميانهاي را معمولا با اين ويژگيها برشمردهاند: 1. شخصي بودن امر سياست; كه گفتيم در پاتريمونياليسم اگر جامعه و اجتماعي هم وجود دارد، به منزله يك خانواده گسترده تلقي ميشود و در خانواده، پدر اقتدارش به لحاظ حاكميت، اقتدار شخصي است. 2. تقرّب فيزيكي به حاكم مهمترين عامل براي توزيع پستها و منصبها و مشاغل و عناوين رسمي است. اقوام، اقربا و دوستان موقعيت ممتازي دارند و حلقهاي در حاكميت وجود دارد كه هر كس بتواند خودش را به آن برساند به اوج ميرسد. 3. خويشاوندپروري (relativism)در اين نظامها بالاست. به همين خاطر، شاهد هستيم كه در نظامهاي پاتريمونيال وصلتهاي خانوادگي و مناسبات سببي نقش مهمي را ايفا ميكنند. 4.غيررسمي بودن (informality) احراز مشاغل و پستهاي كليدي در سيستم نظامي و لشكري و كشوري; چنانكه قدرت نميخواهد خود را مقيد به قراردادهاي رسمي كند. حتي از اين كه قانون اساسي نوشته شود يا مجلس ايجاد شود، طفره ميرود. براي مثال، عربستان سعودي تا اين اواخر هنوز هم پارلماني ايجاد نكرده بود; چون نفس درست كردن مجلس و نوشتن قانون اساسي، به نوعي، به معني دست در دست مردم گذاشتن و خود را مقيد كردن و قيد و بند زدن به دست و پاي قدرت است. قدرت، مطلقه است و نميخواهد نهادينه شود و از نهادينگي گريزان است. 5. تصميمگيريها
[288]غيرشفّاف است و در پشتِپرده انجام ميشود; رهبري از مجراهاي حزبي و پارلماني و بوروكراسيِ دولتي و قوه مجريه تصميم نميگيرد; تصميمات، كاملا شخصي و راز آلود است و در پشت درهاي بسته صورت ميگيرد. به همين خاطر، در اين نظامها فرقههاي مخفي، انجمنهاي اخوت، دورهها و حلقهها زياد است; چه در درون حكومت و چه در ميان اپوزيسيون. مبارزه معمولا در همين گعدهها و گروههاي زير زميني و مجلسهاي انس و محفلها شكل ميگيرد و چون عدم نهادينگي در ساخت سياسي وجود دارد، حسابكشي از حاكم پاتريمونيال ممكن نميشود. زيرا او خود را مقيد به چيزي نكرده كه بتوان از او حسابكشي كرد. بدين خاطر، قدرت مانور فيزيكي حكومت خيلي بالاست و هر كاري كه بخواهد ميكند. 6. ايجاد ستيز متوازن. حاكم پاتريمونيال براي اين كه بتواند قدرتش را حفظ كند، دائماً در بين گروههايي كه به او منتهي ميشوند نوعي چشم و همچشمي و تحدّي ايجاد ميكند; و همان شعار معروف تفرقه بينداز و حكومت كن را در سطح ملي اجرا ميكند. بايد در بين گروههاي مختلف دائماً نوعي رقابت (rivalry)حاكم باشد. شخص حاكم، همواره طرف ضعيفتر را تقويت ميكند تا خودش را بالا بكشد و با گروه قويتر همتراز شود، تا مبادا تعادل قوا به هم بخورد و يك قدرت، فايق گشته، بتواند چالش كند. اين مفهوم البته با رقابت به مفهوم مدرن كلمه (competition)تفاوت دارد. در اين لفظ (rivalry) چشم و هم چشمي و رقابت تحدّي آميز وجود دارد كه يك ساز و كار عمده حكومت كردن در نظامهاي پاتريمونيال است. 7. اهميت دادن به نظاميگري. آنها به نظاميگري، تقويت قدرت نظامي و گارد ويژه شخصي خيلي بها ميدهند، چنانكه در خصوص دولت عثماني چنين بوده، و اين امر برايشان مهم است. 8. آخرين ويژگي، توجيه ديني است. يعني معمولا نظامهاي پاتريمونيال در تحكيم مشروعيت خود از ملاط مذهب استفاده ميكنند; سيمان مذهب و عناصر فرهنگياي كه در درون سنت وجود دارد، جلب تبعيت و اطاعت وفادارانه را تضمين ميكند. پاتريمونياليسم چيني از كنفوسيانيسم و ويژه بودن جايگاه و منزلتي كه پدر در خانواده براي خود دارد، بهره ميگيرد و ميدانيد كه مذاهب كنفسيونيستي به نقش بزرگ خانواده و پدر بسيار بها ميدهند. حتي گفتهاند كه بعد از تأسيس حكومتِ كمونيستها در چين، مائو خودش را پدر اين خانواده يك ميليارد نفري معرفي ميكرده و حزب كمونيست چين نيز از مفاهيم كنفوسيوسي بهرهبرداري بسياري كرده است، تا تبعيت و وفاداري شهروندان
[289]و رعايا را نسبت به سياستهاي حكومت جلب كند.
به نظر ميرسد موارد ياد شده مهمترين ويژگيهاي نظامهاي پاتريمونيال هستند. نظامهاي نئوپاتريمونيال نيز داراي چند ويژگي اضافي ديگر شدند كه عرض كردم. زيرا مقداري نوسازي كردند و نوعي شبه مدرنيزاسيون در آنها اتفاق افتاد. در نتيجه، معمولا از سنن و فرهنگ و آداب و رسوم و دين و مذهب كمتر استفاده ميكنند و به منابع جديدي از مشروعيت و قدرت متكي شدهاند; مثلا در مورد دولتِ شاه بارها گفته شده كه چون يك دولت رانتي بوده و با اقتصاد رانتي از طريق نفت تأمين ميشده و همچنين حاميان خارجي پيدا كرده و به نوعي وابستگي و تحت الحمايگي نسبت به قدرتهاي مركزي سرمايهداري پيدا كرده بود، به منابع جديدي از مشروعيت دست يافته بود و خيلي احتياجي نداشت كه از مذهب و عناصر فرهنگي استفاده كند. يعني همان شبه مدرنيزاسيون، او را از اين كه به عوامل مذهبي متوسل شود بينياز ميكرده، ولي بقيه شاخصهاي پاتريمونياليسم را دارا بوده است.
* آيا تمام اين ويژگيها را بر نظام سياسي پهلوي منطبق ميدانيد؟.
حجاريان: ميتوان تمام ويژگيهايي را كه خدمتتان عرض كردم با نظام شاهنشاهي پهلوي تطبيق داد. مثلا در زمينه پيدايش حلقههاي مريدي و دورهها و گعدهها كار شده و در آن قصه نخبگان سياسي در ايران خوب نشان داده شده است; يا بحث تحدّي و رقابت متوازن كه شاه در بين شاخهها و فراكسيونهاي مختلف حكومت ايجاد ميكرد، كاملا قابل مشاهده است; و يا اهميت دادن به قدرت ميليتاريستي (نظامي) كاملا مشهود است; شخصي بودن سياست در زمان شاه كاملا مشاهده كردني است و شواهد متعددي ميتوانيم اقامه كنيم كه شاه اصلا از دستگاه پارلماني و حزبي و حتي از دولت استفاده نميكرده و تصميمگيري را حتي در جزئيترين امور، خودش شخصاً انجام ميداده است. چنانكه اگر دوره شرفعرضهايي را كه براي شاه تدوين ميشده و همان رئيس دفتر مخصوصش، حسين فردوست، تهيه ميكرده مطالعه بكنيد، ملاحظه ميكنيد كه مطلقاً از طريق سازوكارهاي بوروكراتيك تصميمگيري صورت نميگرفته است; بلكه تصميم به صورت شخصي گرفته و ابلاغ ميشده است. به هر حال، هدف بحث بنده تا اينجا، بيان جنبههاي نظري بوده است.
رزاقي: توجه به چند نكته در اينجا ضروري به نظر ميرسد:
نكته اول اينكه، براي بررسي ساخت سياسي بايد به ساختهاي ديگر جامعه نيز توجه داشت و نبايد بهطور منفك آن را بررسي كرد; چرا كه در ارتباط ساختهاي
[290]اجتماعي با يكديگر نوعي باز توليد وجود دارد. مثلا رژيم شاه رژيمي است كه در مرحله گذار از جامعه سنتي به جامعه مدرن قرار دارد و اساساً رژيمهاي دوران گذار، مطلقه هستند. حتي در خود غرب هم اين گرايش را ميبينيم كه مرحله گذار، همراه باقدرت مطلقه، خشونت و سركوب طي شده است و كمتر رژيمي را ميتوان نشان داد كه اين مرحله را به طور دمكراتيك طي كرده باشد; رژيم شاه رژيمي با قدرت مطلقه بود كه ساخت اقتصادي، ساخت اجتماعي، فرهنگ عمومي و... آن را پديد آورده بود، ولي اساساً با رژيمهاي پيش از خود كاملا تفاوت داشت; گرچه اين را ميپذيريم كه بعضي از اشكال پاتريمونياليسم در ساخت قدرت رژيم شاه قابل مشاهده است. رژيم پهلوي رژيمي نيمه مدرن بود كه سعي داشت نظامهاي اجتماعي مدرن را در جامعه ايجاد كند. نكته مهم در اينجا آن است كه در جوامع مدرن، ابتدا انديشه مدرن شكل گرفت و پس از آن نظام اجتماعي مدرن تحقق يافت; ولي در كشورهاي جهان سوم نظير ايران، ابتدا نظام اجتماعي شبه مدرن، شكل گرفت و پس از آن انديشه مدرن مطرح گرديد، آن هم در سطح نازل. به هر حال، رژيم شاه صرف نظر از جنبههاي ديگر آن، داراي نظام سياسي شبه مدرن بوده كه آن را از اشكال پاتريمونيال جدا ميكند.
نكته دوم اين كه، امروزه به دليل تحولات به وجود آمده در اَشكال رژيمهاي سياسي، سنخشناسي وبري تا حدود زيادي اعتبار خود را از دست داده است و به نظر ميرسد كه نيازمند تدوين دوباره و به روز شدن است. اگر لازم ميدانيد ميتوانيم در اين زمينه بحث را ادامه دهيم.
نكته سوم اين كه، ماهيت دولت رژيم پهلوي ماهيت بناپارتي است كه در شمار اَشكال دولت مدرن قرار ميگيرد.
حجاريان: درست است; ما 2500 سال سابقه شاهنشاهي داريم و اين سابقه طولاني، ساختارهاي سنگيني را به وجود ميآورد; از جمله بافت فرهنگي و اجتماعي. نظام پاتريمونيال هم از تداوم همين ساختار استفاده ميكند و ميتواند خودش را باز توليد كند; يعني ريشهها و اشكال اوليه نظام پاتريمونيال و پدرشاهي را ما در خانواده، نظام اشتغال، نظام آموزش و در همه جا ميبينيم. به همين خاطر، وقتي كه گفته ميشود ما هر كدام، يك شاه كوچك هستيم بيوجه نيست; گاهي گفته شده كه شخص شاه به اين دليل شاهنشاه بود كه همه خود، شاه بودند و او شاه شاهان بود; يعني نظامي از شاهان و سلسله مراتبي از شاهان در اين مملكت چيده شده بود و به همين
[291]خاطر است كه جمهوريت در نظامي كه 2500 سال سابقه شاهنشاهي دارد، خيلي مشكل پا ميگيرد; چرا كه آن ساختهاي قبل از انقلاب، خود را تحميل ميكنند و ميخواهند خود را باز توليد كنند و از طريق نهادهاي مختلف، نظير نهاد خانواده، دوباره آن مناسبات را بر قرار كنند. بنابراين ما پاتريمونياليسم را بايد در همه جا ببينيم.
نكته دوم اين كه، تفاوت عمدهاي كه من فكر ميكنم بين نظام پاتريمونيال قاجاري و نئوپاتريمونيال پهلوي وجود دارد، در چند عرصه است. گرچه اين دو رژيم از نظر جوهر و ماهيت، از هم متمايز نيستند، ولي آنچه در واقع رنگ و لعاب مدرنتري به رژيم پهلوي ميزند در چند جهت است:
يكم، مطلقه شدن قدرت است. در دوران قاجاريه نفوذ حكومت از چهار ديواري دروازههاي تهران خارج نميشد، در حاليكه در رژيم مقتدر پهلوي، بخصوص پهلوي اول، و بعد در دوره محمدرضا شاه اين بحران نفوذ از طريق سركوب حل شد. گفتيم يكي از وجوهي كه در پاتريمونياليسم مطرح است سر بر كشيدن قدرتهاي مركز گريز است كه قدرت مركزي را به چالش ميكشند. دولت پهلوي اين مشكل را حل كرد و با سركوب مطلقِ تمام خوانين محلي و فئودالي و ملوك الطوايفي و تثبيت قدرت مركزي، بحران نفوذ پاتريمونياليسم را حل كرد و در اين راه از بوروكراسي مدرنتر خود بهره گرفت. بوروكراسي پهلوي حتماً نسبت به بوروكراسي قاجاري مدرنتر بود. بر اين اساس، ما قدرت مطلقه را از دوران رضاخان در ايران تجربه كرديم.
دوم اين كه، دولتهاي قاجاري به همان دلايلي كه عرض كردم، سخت به مذهب نياز داشتند. يعني سيمان و ملاط و چسب و پيوند ساخت اجتماعي و فرهنگي و عامل تبعيت تودهها از پادشاه، عمدتاً خصلت مذهبي داشت. اما از يك مقطعي به بعد، كه زمان دولت پهلوي است، ديگر رضاخان به چسب و ملاط مذهبي و ايدئولوژيك جهت پيوند ساختها احتياجي ندارد. وي كه سرسپردگي خودش را اعلام كرده و تابع يك قدرت بيگانه شده با شدت و قساوت هر چه تمامتر حاكميت خود را تثبيت ميكند. بعد هم كه دولت محمدرضا شاه، با درآمدهاي نفتي تا حدودي توانست علاوه بر آن ويژگيهايي كه داشته و تحت الحمايه بوده، ويژگي رانتي را هم بر دولتش اضافه كند و با قدرت پولياي كه به دست آورده بود، امكان مانور زيادي را به خود اختصاص دهد. به همين خاطر پشت پا زدن به مذهب را به آن حد ميرساند كه جشن هنر شيراز
[292]را بهراه مياندازد و در خيابانهاي شيراز، شاه به موهنترين افعال و حركاتي كه احساسات افراد مؤمن را جريحه دار ميكند، دست ميزند. اينها عواملي است كه من فكر ميكنم تفاوتهاي ميان نئوپاتريمونياليسم و پاتريمونياليسم را نشان ميدهد. پاتريمونيال و پاتروناژ اصلا از يك ريشه هستند; پاتروناژ (patronage)يعني ارث پدري ـ به طوري كه پدر حتماً مرده باشد ـ و خلاصه آنچه پدر به فرزندش هبه ميكند. و اين در دست حاكم نئوپاتريمونيال زياد است و پاتروناژ زيادي در اختيار دارد كه ميتواند توزيع كند. پول نقد دارد و قدرت مانورش بالاست; پول نفت را به هر جا ميتواند تزريق كند و به واسطه آن، شبكهاي از حاميان براي خويش فراهم كند; به طوري كه كساني پاتروناژ ميگيرند و برايش جلب حمايت ميكنند. اين خصلت مهمي است كه مثل خون در رگ و پيِ شبكه مناسبات اقتدار پاتريمونياليستي جاري است.
سوم، ويژگي انسدادي حكومت است. يعني قدرت تصميمگيري مطلقه; بهنحوي كه خودش تصميم ميگيرد و مطلق العنان است و اجازه نميدهد كسي در قدرت او سهيم شود. چه بسا اصولا پاليتي (polity)ـ يعني جامعه سياسي ـ نداشته باشد. پاليتي يعني فضاي اعتبارياي كه در آن، قدرتهاي مختلف سياسي مانند احزاب با همديگر رقابت و چالش ميكنند; نظير ايتاليا كه در پاليتي آن هفت، هشت حزب با هم رقابت دارند، ائتلاف ميكنند و.... در رژيمهاي نئوپاتريمونيال، پاليتي نداريم و به شدت محدوديت وجود دارد. بدينسان، دولتهاي نئوپاتريمونيال از دولت كلاسيك بورژوايي بسيار فاصله دارند. ما نميتوانيم دولت شاه را يك دولت كلاسيك بورژوايي بدانيم; هر چند ممكن است به لحاظ فورماسيون و صورتبندي اقتصادي بتوانيم رژيم پهلوي را، بخصوص بعد از اصلاحات ارضياي كه انجام داد، در شمار دولتهاي سرمايهداري تلقي كنيم، بدون اين كه روبناي قدرت سرمايهداري كه دولتهاي كلاسيك بزرگ دارا ميباشند در ايران به وجود آمده باشد. به هر حال، ما تا آستانه انقلاب تجربهاي از دولت مدرن نداريم.
رزاقي: اگر قدرت مطلقهاي را كه شما مطرح كرديد، به عنوان يكي از عناصر مقوم دولت مدرن بگيريم، بايد از دوره رضاخان دولت مدرن در ايران شكل گرفته باشد; يعني دولت ملي پديد آمده و آن گسست ايجاد شده باشد. پس چرا جنابعالي اصرار داريد كه رژيم شاه را در شمار رژيمهاي پاتريمونيال قرار دهيد، در حالي كه يكي از
[293]عناصر اصلي دولت مدرن را در خود دارد؟ نكته دوم اين كه، در خصوص رابطه دين و دولت، به نظر من دولت پهلوي به يك معنا سكولار نبود، بلكه رابطه سنتي دين و دولت را دگرگون نمود. در گذشته، سلاطين خود را با دين منطبق ميكردند، ولي از زمان رضاخان به اين طرف اين رابطه معكوس ميگردد و رژيم سعي دارد كه دين را با خود منطبق كند; به عبارت ديگر، تلاش ميكند تا دين دولتي به وجود آورد نه دولت ديني. نزاع عمده بين علما و رژيم شاه نيز در همين جاست. تقريباً در غرب نيز همين حالت رخ داد. يعني اساساً دولتهاي غربي در ابتدا ضد كليسا نبودند، بلكه دولتهاي لائيك بودند كه حوزه عمومي را از حوزه خصوصي جدا كردند و دين را محدود به حوزه خصوصي كردند. رژيم پهلوي چنين كاري را دنبال مينمود. اين دو نكته ميتواند به ما كمك كند كه رژيم پهلوي را در شمار رژيمهاي پاتريمونيال قرار ندهيم.
حجاريان: ميان اين دو، فرقي وجود دارد; دولتهاي مستقل غرب و اروپا يك دوران و پيشينه خاصي دارند. براي مثال، دولت بيسمارك را در آلمان نمونهاي از يك قدرت مطلقه ميگيرند; مطلقه بودن آن دولتها با مطلقه بودن رضاخان تفاوت دارد. ممكن است به طور اسمي، آن را جزء دولتهاي مدرن قرار دهيم، ولي اين را مدرن نميگوييم، بلكه شبه مدرن ميگوييم. زيرا قدرت مطلقه بيسمارك ناشي از اراده ملتش است. يعني در عين مطلقه بودن، برآمده از اراده ملت ميباشد. به عبارت ديگر، آن قرار داد اجتماعي و آن همبستگي ملي و ناسيوناليسم، بهوجود آمده و حال ميخواهد خود را حفظ بكند و در دنيايي از چالشها با كشورهاي ديگر اروپايي، عقبماندگي خود را جبران بكند; در حالي كه مطلقه بودن رضاخان كاملا متكي به يك قدرت بيگانه است. يعني انگليس مايل است رضاخان در اينجا قدرت مطلقه داشته باشد. به همين خاطر، در جنگ جهاني دوم كه آن حامي خارجي دست حمايت را برميدارد، مثل مقوا تا ميشود و خودش به خودش ميگويد: زكي ! در دوره محمد رضا شاه پهلوي هم ضمن اين كه اين حمايت هست و با پول نفت هم اسلحه ميخريم و اقتدار ميليتاريستي و نظامي به وجود آوردهايم، اما همه اينها در زمان انقلاب فرو ميريزد، در حالي كه در قدرت مطلقهاي مانند هيتلر تا نيروهاي متفقين به پشت دروازههاي برلين نرسيدهاند و سنگر به سنگر آنجا را تسخير نكردهاند، از بين نميرود; يعني تا لحظه آخر مقاومت ميكند و با فشار نيروي خارجي از بين ميرود. به نظر بنده، از اين جهت دولت مطلق آتاتورك بسيار پيشرفتهتر و مدرنيزهتر است تا
[294]دولت مطلقهاي مثل دولت رضاخان. خلاصه همانگونه كه شبهمدرنيزاسيون داريم، اينها هم مطلقهنما هستند.
رزاقي: من نميتوانم اين را بپذيرم كه صرفاً مطلقهنما هستند، بلكه اقداماتي كه در اين مدت انجام شده بيانگر آن است كه مطلقهاند; گرچه برخلاف دولتهاي مطلقه غربي، اين امر درونزا نبوده است و مثل ساير اشكال تجدد به صورت برونزا اتفاق افتاده است و علت آسيبپذيري آن هم در همين نكته نهفته است. در كشورهاي شرقي هميشه حوزه دولت از حوزه جامعه گستردهتر بوده است و در عصر جديد پاي قدرتهاي بزرگ به اين صحنه باز شده، ولي دست كم توانسته است يك دولت ملي به وجود آورد و كشورهاي ديگري هم كه اين مسير را طي كردهاند بيشتر داراي چنين آسيبپذيرياي بودهاند. ممكن است دولتي در ابتدا فاقد مشروعيت باشد، ولي پس از چند سال به دليل كارآمدي مشروعيتش را به دست آورد.
حجاريان: ما هر دولتي يا هر خودكامگي مطلقي را نميتوانيم دولت مدرن بناميم. اَشكال مختلفي از خودكامگيهاي مطلقه داشتهايم; چنگيز خان، تيمور، نادرشاه. ما پادشاهان مطلق و مقتدر زيادي داشتهايم، اما اينها را نميگوييم مدرن. زيرا قدرت مطلقه مدرن از لويتان شروع ميشود; به اين معنا كه ابتدا قدرت خودش را از نمايندگي تودهها ميگيرد; يعني مفهوم نمايندگي (representative)شكل ميگيرد و جامعه مدني بسيار پر قدرتي به وجود ميآيد. و اين دولتي است بر فراز جامعه مدني و نماينده جامعه مدني. به همين خاطر دولت توتاليتر ممكن است به وجود بيايد; دولت توتاليتر علاوه بر مطلقه بودنش، يك دولت كاملا مدرن است و با يك دولت خودكامه استبدادي شرقي فرق ميكند. در دولتاستبدادي شرقي اصلا جامعه مدني به وجود نيامده و مفهوم نمايندگي جامعه مدني نداريم. ما دولتي را مدرن ميدانيم كه مفهوم نمايندگي در آن شكل گرفته باشد، دولت استبدادي شرقي اصلا پاليتي (جامعهسياسي) ندارد; به اين معنا كه دولت يا نماينده خداست يا نماينده يك طايفه، يا نماينده خون خاصي است. مشروعيت نوع مدرن بر اَشكال مختلف نمايندگي استوار است.
رزاقي: در بحث بُدَن، دولت ملي زماني تشكيل ميشود كه حاكميت داراي مشخصاتي نظير غير قابل انتقال و تقسيم ناپذير بودن باشد. پس از آن بحث لويتان هابز مطرح ميشود، ولي هنوز بحث جامعه مدني شكل نگرفته است. در چنين جامعهاي گرچه دولت ملي پديد آمده و مرزهاي مشخص موضوعيت يافته، ولي چيزي به نام جامعه مدني در كار نيست و حوزه خصوصي از حوزه عمومي جدا نشده
[295]است; جامعه مدني بالاك پديد ميآيد. مثلا در انديشه بُدن و انديشه هابز، شاه را نميشود عزل كرد، در حالي كه اگر مفهوم نمايندگي بدرستي در كار باشد بايد بتوان عزلش كرد. در آنجا نصب مطرح است و نمايندگي معنا ندارد. تنها با لاك است كه مفهوم نمايندگي پيدا ميشود.
حجاريان: نصب را قبول دارم; ما وقتي كه صحبت از دولت (state) به معناي مدرن كلمه ميكنيم ميگوييم دولت ـ ملت (Nation - state). در دولت پاتريمونيال ما دولت ـ ملتي نداريم، يعني مفهوم ملت داده نشده تا دولت ملت را نمايندگي كند.
رزاقي: اين اشكال به نحو عامتري مطرح است; براي مثال ميگوييم در همه جنبهها تجدد در ايران پا نگرفت. زيرا نظام اجتماعي تجدد به ايران آمد، ولي پويش تجدد رخ نداد. اين را ما ميپذيريم كه دولت جزء يكي از اشكال نظام تجدد بود كه در ايران رخ داد; گرچه شما ميتوانيد در اَشكالش ترديد كنيد، ولي ساخت و ظاهرش مدرن بود.
حجاريان: ساخت و ظاهري ندارد. من با شما موافقم; شما مؤيد حرف من هستيد. در واقع، شما ميگوييد ساخت و ظاهرش مدرن بود، يعني همان شبه مدرن; و معتقديد كه در جوهر مدرن نبوده، زيرا ملتي را نمايندگي نميكرده است.
رزاقي: در عين حال نميتوانيم بگوييم كه نظام نئوپاتريمونيالي است!
حجاريان: نخير، نئوپاتريمونيالي است و من به خاطر همين از لفظ نئوپاتريمونيال استفاده ميكنم; دولت كارلوس را هم به عنوان نئوپاتريمونيال طبقه بندي ميكنند و طيف وسيعي از دولتهاي ديگر را نيز جزء دولتهاي نئوپاتريمونيالي قرار دادهاند. به خاطر همين از لفظ نئوپاتريمونيال استفاده كردم تا تفاوت آن با پاتريمونياليسم، روشن شود.
اما بخش ديگر سؤال، يعني اين كه آسيبپذيريهاي نظام پيشين يا همان نظام نئوپاتريمونيال چه چيزهايي است كه از آن جهات اين نظام ممكن است بشكند. وبر گفته كه پاشنه آشيل اين نظام، بوروكراسي و بويژه بوروكراسيِ نظامي و به تعبير او، معضل سلطانيزم است كه بحران مشروعيت را سبب ميشود; بدين بيان كه دولتهاي پاتريمونيال و نئوپاتريمونيال مرتب بوروكراسيهايشان را گسترش ميدهند، خواه بوروكراسي لشكري يا كشوري. آنگاه تا مدتي به صورت پرداخت مواجب مستقيم آنها را تأمين ميكنند و از مقطعي به بعد خزانه حكومت ته ميكشد و منابع حكومت
[296]به انتها ميرسد; كه در اين مسئله (تهي شدن خزانه)، اشرافيت و اتلاف منابع ملي و سرمايههاي ملي هم عامل مهمي است. در نتيجه حكومت ديگر قادر نيست مواجب بدهد و به همين خاطر، براي نگهداري فرمانده نظامياش بخشهايي از زمينهاي كشاورزي را به صورت تيول به او واگذار ميكند ـ وبر در مورد دولتهاي آسيايي سخن ميگويد كه با فئوداليسم غربي متفاوتند; وي در صدد است تا رابطه ميان پاتريمونياليسم و فئوداليسم را مشخص كند ـ و از يك مرحله به بعد شروع به تيولدادن خالصهجات ميكند و بدينسان سربازها از ممرّ آنها ارتزاق ميكنند. در واقع، ابتدا يك عنصر فئودالي وارد نظام پاتريمونيال ميشود، ولي با ورود اين عنصر چند اتفاق ميافتد; يكي اين كه پادشاه حاكم پاتريمونيال كه از سويي ميخواهد خود را ابوالملة (پدر ملت) بداند و در ذاتش پدر بودن نهفته، و از سوي ديگر مشتي از رعاياي خود و فرزندان خود را كرايه ميدهد و در اختيار سرفرماندهان نظامي ميگذارد و آنها شروع ميكنند به باج و خراج گرفتن از اين رعايا. در نتيجه، استحصال مازاد از اين طريق صورت ميگيرد و در واقع با دست خود تا حدودي به جنبشهاي دهقاني كمك ميكند. ديگر اين كه، پايههاي مشروعيتش را كاملا متزلزل ميكند. و سرانجام اين كه وقتي اين قدرت فئودالي ايجاد شد كم و بيش مثل نئوفئوداليسم اروپايي، هر كدام به دنبال كسب سهمي در قدرت سياسي هستند; مثل اشرافيت اروپايي كه با پادشاه بهگونهاي بالانس و موازنه قوايي ميرسد و بينشان در حقيقت نوعي عقد منعقد ميشود كه شاه نتواند متعرض مايملك آنها و شئوناتشان بشود. به همين خاطر، هر قدر گستره جغرافيايي نظام پاتريمونيال توسعه مييابد، مشكلاتش هم بيشتر ميشود. مضاف بر اين كه اگر بنا باشد يك جنگ خارجي با كشور همسايه و بيگانه ديگري رخ دهد، نظام پاتريمونيال مخارجش به صورت سرسامآوري بالا ميرود و براي اين كه بتواند اسب و عليق و مواجب آنها را تأمين كند، آن خصلت بيشتر تشديد ميشود و عناصر فئوداليته بسط مييابد; تا جايي كه از شاه جز يك ديوانه يا مترسك باقي نمينماند و مماليك و غلامان سابق و بردگاني كه اكنون فرماندهان لشكر شدهاند، او را سرنگون ميكنند. چنانكه در دولت عباسيان و در حركت فاطميان مشاهده گشت. يا مثلا المعتصم در بغداد به نام خليفه يا پادشاه ممالك محروسه و امپراتوري جلوس نموده بود، اما غلامان ترك او سلسلههاي مختلف غزنويان و... را تشكيل ميدادند و صرفاً در گوشه و كنار مملكت به نام او سكّه ميزند
[297]يا حداكثر، خطبهاي ميخواندند. اين گونه است كه اين نظام از هم ميپاشد.
در مورد دولت عثماني و فروپاشي امپراتوري عثماني هم، وبر چنين تحليلي ميكند; به عقيده او بحران مشروعيت در نظامهاي پاتريمونيال از آنجا شروع ميشود كه اين نظامها از يك طرف، براي اين كه ويژگي پدري خود را نسبت به ملت حفظ كنند درآمدها و عوايدي را كه به دست ميآورند، صرف رفاه عمومي ميكنند و از طرف ديگر، مقتضيات عقلانيت بوروكراتيك به اينها فشار ميآورد كه بخصوص با بروز يك جنگ خارجي، عوايد و درآمدهاي ملي را صرف فرماندهان نظامي كنند. يك برهان ذوحدّين و يك دو راهي گريزناپذير فرا روي آنها قرار ميگيرد و از همين جا فرو ميپاشند. البته هابرماس هم در مورد دولتهاي مدرن و متأخر سرمايهداري گفته است كه دولتهاي رفاهي براي حفظ مشروعيتشان، از يك طرف بايد به ايجاد وفور و رفاه اجتماعي تن در دهند و از طرف ديگر، بايد مقتضيات سرمايهداري و عقلانيت بازار را بپذيرند; اين دو قابل جمع نيستند و بايد ميان آنها نوسان كرد. يعني بايد دائماً از ليبراليسم به كينزيانيسم تردد كرد. در نتيجه، بر اثر فرسايش ناشي از نوسان بين اين دو قطب يك نوع تنش و خستگي در اين نظامها به وجود ميآيد و مشروعيتشان زير سؤال ميرود. دولتي مثل شاه هم در چنين معضليگير كرد; از يك طرف، قدرت مانورش را بهوسيله كاهش درآمدهاي نفتي از دست داد و از طرف ديگر، براي اين كه بتواند آن را جبران كند ايادياش را بر مقدرات مردم حاكم كرد. حتي در سرمايهداري نوخواسته و نو كيسه هم سهمي را به صورت انگلي به اينها ميدهند; يعني هر كسي كه در اين مملكت ميخواهد يك كارخانه بشقاب سازي هم درست كند، او را وادار ميكنند كه آنها را در قسمتي از سرمايه خود شريك سازد. در واقع، از سويي در بازار و در رشد بورژوازي صنعتي دخالت ميكند ـ به خاطر اين كه مجبور است يك جوري عوايد آنها را بپردازد ـ و از سوي ديگر، ميخواهد به عنوان امپراتور ايران و شاه شاهان و آريامهر خودش را قلمداد كند. از اينجاست كه بحران مشروعيت در ساخت اقتدار پادشاهي سر برميكشد.
بنابراين مهمترين نقاط آسيبپذير اين نظامها، اولا ناشي از انسداد فضاي سياسي است; وقتي فضاي سياسي انسداد پيدا كرد، هر اجحاف و ظلمي كه به گروههاي اجتماعي وارد شود، به سرعت رنگ و بوي سياسي به خود ميگيرد و اجحافهاي اقتصادي بلافاصله سياسي و پوليتيزه ميشوند; چرا كه مجاري شركت در فرآيند
[298]تصميمگيري سياسي مسدود است. در حالي كه اگر آن مجاري، باز و غيرمتصلب بود، فرد سرمايهدار يا دانشجو يا... خود اقدام به حل مشكلش ميكرد. ولي حال كه بسته است، مشكل بلافاصله خصلت سياسي به خود ميگيرد. ثانياً، از آنجا كه پايه مشروعيت ضعيف است، طيف مخالفان بسيار گسترده است و برخلاف مخالفان يك دولت كلاسيك بورژوايي كه ممكن است مثلا در سنديكاهاي كارگري باشند، به واسطه بحران عميق مشروعيت، طيف مخالفان اين نظامها همه را اعم از سرمايهدار، بورژوا، دهقان، خورده بورژوازي و طبقات شهري و روستايي در بر ميگيرد. حتي در انقلاب ديديم كه ساواكيها هم آمدند و گفتند ما هم به انقلاب پيوستيم; خود شاه هم ميگفت كه من صداي انقلاب شما را شنيدم; يعني تا حدي است كه در خانه شاه و دربار هم اعتراض بالا گرفته است.
* يك جهتِ گسترده بودن طيف مخالفان را ميتوان با عدم تطابق بين نظام سياسي و ساخت جامعه در اين دوره توضيح داد; مثل دوره قاجار كه نظام سياسي ما ايلاتي، ولي جامعه ما كشاورزي است. يعني در اين دوره ميبينيم كه خاستگاه نظام سياسي چيزي غير از جامعه و نيروهاي اجتماعي است و اين خاستگاه غير مطابق، فاصلهاي پرنشدني بين نظام سياسي و جامعه توليد ميكند و با ظهور بحران، نيروهاي گوناگون اجتماعي همه در طيف مخالفان صفآرايي ميكنند!.
حجاريان: بله، در نظام قاجاريه به هر حال ميگوييم كه بافت حكومتي منبعث از يك صورتبندي اقتصادي به نام ايلات است، در حالي كه بافت اجتماعي ما دهقاني است. ولي رژيم شاه خاستگاه اجتماعي طبقاتي ندارد و بيخاستگاه (classless)است. ميدانيم كه پارهاي از دولتها، پايه طبقاتي دارند (classbase)، ولي دولت شاه را دولتي بيپايه يا بيطبقه يا فراطبقاتي ميشناسند كه به هيچ طبقهاي متكي نيست; بنابراين همه طبقات عليه او هستند. يعني در دولت قاجاريه اگر تعارضي هست بين دو نوع صورتبندي ايلاتي و كشاورزي است، ولي دولت پهلوي يك دولت بيطبقه است و اين اواخر به دنبال چهار تا چماقدار ميگردد تا از دهات بيايند و حركتي در شهر، به طرفداري از او نشان بدهند. حتي گارد ويژه شاه هم از هم ميپاشد.
* در واقع شكاف ميان ساخت سياسي و ساخت جامعه به گونهاي ميشود كه، ساخت سياسي تطابق خود را با ساخت جامعه از دست ميدهد. يعني ساخت رژيم، همانگونه كه در استدلال شما بود، نئوپاتريمونيال است، ولي ساخت جامعه بتدريج مدرن ميشود!.
[299]حجاريان: اين جهت را قبول دارم; يعني قطعاً ساخت اجتماعي و ساخت اقتصادي از ساخت سياسي پيشي گرفته و نوعي ناهمفازي پديدار گشته بود، و اين ناهمفازي و ناهمزماني بين دو ساخت را يكي از دلايل فروپاشي دانستهاند، ولي نه به معنايي كه تناقض بين اين دو نوع صورتبندي باشد.
باز نقطه آسيبپذير ديگري را كه ميتوان اشاره كرد اين است كه، از آنجا كه اين دولتها مانع مشاركت حتي گروههاي ممتاز ميشوند، اقشار ذاتاً غير راديكال را تبديل به اقشار راديكال ميكنند. چنانكه شاه به گروههاي ممتاز اجازه فعاليت اقتصادي ميداد، ولي اجازه فعاليت سياسي نميداد و ميگفت در عرصه سياسي، تصميمگير من هستم; در عرصه اقتصادي هر كار ميخواهيد بكنيد. در نتيجه، با دست خود باعث راديكال شدن چنين اقشاري گرديد. براي مثال، سران جبهه ملي ذاتاً هيچگاه عناصر راديكالي نبودند، منتها شاه تا آنجا مانع از مشاركت سياسي ميشود كه همينها را نيز راديكاليزه ميكند و سنجابي، كه اصلا حال مبارزه سياسي و تندروي را ندارد، راديكال ميشود. از ديگر مشكلات اين رژيمها اين است كه متوسل به سركوب ميشوند; يعني راهي براي ابراز خواستههاي اقتصادي باقي نميگذارند و با اولين جنبشي كه مثلا براي مطالبات صنفي و كارگري برپا ميشود، از آنجا كه نميتوانند با آن مدارا كنند، دست به سركوب ميزنند. در نتيجه، مخالفت و اپوزيسيون در اين رژيمها عمدتاً خصلت زيرزميني و غيرقانوني (illegal)دارد، و اپوزيسيون قانوني (legal) كه حاضر باشد در چارچوب مقررات و قوانين، مبارزه سياسي كند وجود ندارد و چنين قوانيني اصلا در اين كشور نيست كه بتواند چارچوب رقابت و مبارزه را تأمين كند. به همين خاطر، جنبشهاي انقلابي نيز معمولا خصلت تودهاي پيدا ميكنند. البته در جامعه ما چون نهاد روحانيت، خودش سازمان يافتگي خاصي داشت، مانع از راديكاليشدن فوقالعاده انقلاب شد و انقلاب اسلامي، چندان خصلت مخرّب پيدا نكرد و مهار عمدهاي توسط رهبري روي تودهها اعمال شد. ولي در جوامعي كه كاملا تودهوار شدهاند معمولا انقلابها خصلت تخريبي، آنارشيستي و ويرانگر مييابند. زيرا همه اشكال مسالمت آميز مبارزه مسدود است. از نقاط آسيبپذير ديگر نيز اين است كه همانطور كه گفتم، چون بايد پاتروناژ را به نزديكترين افراد، سرريز و جاري كرد، دودمان حاكم يا به طور اقطاع و تيول بهرهمند ميشوند يا از خالصهجات، عُشريه و جزيه ميگيرند و يا در نظام شاهي از انحصارات و پيمانكاريها برخوردار ميشوند و در نتيجه، اين پاتروناژها به عده خاصي از
[300]نورچشميها داده ميشود. به همين خاطر، كسبه، تجار، اشراف و پيمانكاران خرد، متضرر ميشوند و تمام اين اقشار با رژيم ضديت پيدا ميكنند و ائتلاف گستردهاي بين همه آنها شكل ميگيرد. به همين خاطر، در مورد انقلاب ايران گفتهاند كه يكي از خصلتهاي مهم انقلاب ايران، ويژگي پوپوليستي آن است; يعني ائتلافي از همه طبقات، بدون اين كه مرزها احساس شود، و انقلاب تمام خلقي. حاميان خارجي اين نوع رژيمها نيز تا آخر خط كنار آنها نميمانند و اين خود آسيبپذيري ديگري است. در زمان اوجگيري انقلاب، هواكوفنگ (رهبر چين) يك بار به ايران آمد، اما تا موقع پيروزي انقلاب، شعار مرگ بر چين فراموش نميشد. بعد مجبور شدند عذرخواهي كنند كه اشتباه كرديم و به سرعت حمايت خودشان را از شاه برداشتند. نقطه آسيبپذير ديگر اين نظامها اين است كه هر چه در ميان نيروهاي اجتماعي بهدنبال نيروي سوم بگردند پيدا نميكنند. در ايران نيز دست آخر، بختيار مطرح شد كه نميتوانست بين شاه و مردم، نيروي سوم باشد; اما در فيليپين اين كار را توانستند بكنند. زيرا خانم آكينو تقريباً ميتوانست نيروي سوم بين ماركوس و كمونيستها باشد; چون پايه اجتماعي داشت و به عنوان نيروي سوم يك نيروي اجتماعي را ميتوانست نمايندگي كند.
از ديگر نقاط آسيبپذير نظامهاي پاتريمونيال فساد است. فساد عميق و گستردهاي كه نيروهاي مسلح را هم كمكم به سمت بيكفايتي و فساد سوق ميدهد. چون حاكم پاتريمونيال، به خاطر ترس از كودتا آدمهاي خودش را اين سو و آن سو ميكارد، و تنها كساني كه سرسپردگي خودشان را ثابت كنند، نه اين كه الزاماً لياقتي داشته باشند، باقي ميمانند. بنابراين، نظامهاي مزبور سخت ارادتسالارند. در حالي كه در بوروكراسيهاي مدرن، اصل بر شايسته سالاري است، يعني افرادي مناصب نظام بوروكراسي دولتي، كشوري و لشگري را پر ميكنند كه لياقت و كفايت ذاتي دارند، نه آن كه به واسطه انتصابشان به اين خاندان يا آن خاندان و يا به واسطه وفاداري شان چيده شده باشند. صفات اكتسابي و فضايل اكتسابيشان است كه آنها را در رأس مصادر و پستهاي كليدي قرار ميدهد. در نظامهاي پاتريمونيال كار به مخلص سپرده ميشود; يعني كسي كه ارادتمندي، وفاداري و اخلاص خود را ثابت كرده باشد. به همين خاطر، بوروكراسيها ناكارا هستند و قادر نيستند يك برنامه توسعه را بهخوبي پيش ببرند، لشكر ناكاراست و در جنگ و در سركوب، مشكل پيدا ميكند. اينها را كه برشمردم، شايد مهمترين نقاط آسيبپذيري اين رژيمها باشد.
[301]هانتينگتون در يك جمعبندي چهار ويژگي را برشمرده كه عبارتند از: بخشش يا هبه و عطايا، خويشاوند پروري، رفيق بازي و فساد.
* جنابعالي از ساخت قدرت با عنوان ساختِ سلطاني ياد كرديد. اين ساخت با نهادهاي ديگر، از جمله نهاد خانواده، آموزش، فرهنگ، بويژه فرهنگ سياسي، چه نسبتي پيدا ميكند؟ اصولا چه رابطهاي بين فرهنگ سياسي يا فرهنگ عمومي جامعهمان، كه در طول تاريخ بر پايهها و عناصري شكل گرفته، با ساختي كه تبيين فرموديد ميتوانيم برقرار بكنيم؟.
حجاريان: در پاتريمونياليسم و نئوپاتريمونياليسم، گرچه بحث از يك ساخت قدرت سياسي است، اما ساخت فرهنگي پاتريمونيال هم داريم، كه خصوصاً جنبشهاي فمينيستي در مقابلش خيلي موضع ميگيرند. اما از زاويه فرهنگ سياسي، طبق دستهبندي آلموند در كتاب فرهنگ مدني (civic culture)، سه نوع فرهنگ سياسي تيپشناسي ميشود، كه نوع دوم آن كه تبعي است به عقيده من متناظر با پاتريمونياليسم و نئوپاتريمونياليسم است. در فرهنگ تبعي (subjective)اصل بر تبعيت است; يعني همانطوري كه پسر از پدر بايد تبعيت كند، عموم مردم نيز كه صغير، محجور و مجنون هستند، براي اين كه رشد پيدا كنند بايد از كسي كه مصلحت عموم را تشخيص ميدهد تبعيت كنند; كه تعالي و تكاملشان در تبعيت و عبوديت است. حال، اين تبعيت يا در شكل زورمدارانهاش ظاهر ميشود ـ مثل فرعون كه قرآن درباره او ميگويد: استخفّ قومه فأطاعوه; يعني اطاعت قوم از فرعون، از باب استخفاف است; وقتي قوم تحقير شدند و خودشان را حقير احساس كردند، براي تكامل خودشان ناچارند اين تبعيت را بپذيرند ـ و يا در اشكال ديگر تجلي مييابد. در مقابل فرهنگ تبعي، فرهنگ مشاركتي (Participatory) قرار دارد كه اساساً مربوط به فرهنگهاي مدرن است و جز در دولتهايي كه مردم را نمايندگي ميكنند، يعني دولتهاي مدرن، محقق نميشود. بنابراين فرهنگ سياسيِ متناظر با ساخت سلطاني، همان فرهنگ تبعي است.
* اصولا آيا ميتوان گفت كه چنين فرهنگي تأثيرگذار و يا حتي مولّد ساخت سلطاني است، يا اينكه برعكس، ساخت ياد شده فرهنگ متناسب با خود را نيز توليد كرده است، و يا اصولا بايد به نحو ديگري رابطه آن دو را در جامعه خودمان بررسي كنيم؟.
[302]حجاريان: تقدم و تأخر را نميتوانيم چندان در بحثها بهدست آوريم، ولي ميتوان گفت كه تعاملِ دائمي بين اين دو وجود دارد. به هر حال، بايد آن ساخت پدرسالارانه باشد تا فرهنگش زاده شود و فرهنگ پدرسالارانه هم طوري است كه حتي اگر پدري هم در ميان نباشد خود فرهنگ دنبال آن ميگردد تا براي خود پدري دست و پا كند. در انقلابهاي دهقاني پادشاه را سرنگون و اعدام ميكردند، اما بالاخره ميگفتند شاه ميخواهيم و پسرش را بر تخت مينشاندند; يعني به او ميگفتند شما پدر هستيد، هر چند يك بچه 8 ساله باشيد. جامعه بايد پدر داشته باشد; همان طوري كه زنبورها ملكه، و موريانهها پادشاه دارند.
رزاقي: بنده سؤالم اين است كه آيا آسيبپذيريهايي كه آقاي حجاريان برشمردند، از ذات نظامهاي پاتريمونيال يا نئوپاتريمونيال برميخيزد، يا اين كه بر بعضي از انواع آنها مترتب است و بر بعضي نيست؟ چنانكه بعضي از نظامهاي پاتريمونيال به دليل كارآمدي، روز به روز بر مقبوليت و مشروعيتشان افزوده ميشود; به طوري كه حتي پارهاي از آنها پس از طي مرحله گذار توانستهاند به نظامهاي دمكراتيك انتقال پيدا كنند. براي مثال، كره جنوبي نظامي بود كه نظاميها در آن حكومت ميكردند و ميتوانيم بگوييم كه تا حدود زيادي يك نظام پاتريمونيال بوده است. ولي بعد از مدتي به دليل كارآمدي و ظهور گروهها و طبقات جديد، عملا به مدل دمكراتيك انتقال پيدا كرده و نيازي هم احساس نشد كه اين انتقال و دگرگوني به صورت قهر آميز انجام گيرد!
حجاريان: با فرض ثبات عوامل محيطي، نظامهاي پاتريمونيال امكان بقايشان بسيار زياد است. يعني اگر عوامل محيطي خيلي متحول نباشند و فشاري از محيط وارد نشود، اين نظامها تا مدتهاي زيادي تداوم خواهند داشت; نظام شاهنشاهي در ايران، 2500 سال در اشكال مختلف پاتريمونيال و پاتريارشال (پدر سالار) دوام آورده است و اين كه در يك مقطع، اين نظام شاهنشاهي دگرگون ميشود و ساخت سياسي فرو ميريزد، بهخاطر فشار عوامل محيطي است. عوامل محيطي، نظير جنگهايي كه بر يك كشور تحميل ميشود، احتمال بسيار دارد كه نظام پاتريمونيال را در هم بشكند. با وارد شدن عنصر خارجي بايد بخشي از درآمدها صرف مقابله با آن شود، در نتيجه قدرت مانور از دست ميرود و براي اين كه حاكم، ابوالملة (پدر ملت) باقي بماند، امكانات كافي نيست; بويژه در يك دولت رانتي مثل ايران كه درآمد نفت
[303]در اثر استيلاي نظام بين المللي و سرمايهداري جهاني كاملا نوسان ميكند و در نتيجه، اوپك، بازارهاي جهاني و خريداران بيرون، تعيين كننده ميزان آن هستند. بنابراين، به ميزاني كه نظام پاتريمونيال در سيستم كاپيتاليستي و نظام جهاني سرمايهداري ادغام ميشود، به همان ميزان آسيب پذيريهايش بيشتر ميشود، به اين دو دليل (گسترش خشونتها و جنگها، و ادغام در نظام سرمايهداري جهاني) من فكر ميكنم نظامهاي پاتريمونيال و نئوپاتريمونيال در دوران ما، يكي پس از ديگري فرو ميپاشند و نميتوانند بقايشان را حفظ بكنند.
* در مورد انقلاب اسلامي، شرايط محيطي از بسياري از جهات براي رژيم پيشين مساعد بود و كشمكش اقتصادي و يا درگيري بين المللي متوجه او نبود. با اين حساب چه عاملي باعث شد كه اين تحول به سرعت صورت بگيرد؟.
حجاريان: شاه در جنگ وارد نشد، اما به هر حال در كمربندي قرار داشت كه آمريكا به دور اتحاد شوروي قرار داده بود; يعني ما بخشي از جنگ سرد در عرصه بينالمللي بوديم كه مقدرات نظاميمان را آمريكا رقم ميزد; چنانكه عربستان سعودي بدون اين كه خودش به هواپيماي آواكس احتياج داشته باشد، بايد تعدادي از آنها را ميخريد. از دوره ترومن به بعد آمريكاييها گفتند: دليلي ندارد كه مخارج حفظ صلح جهاني و در واقع، سازوكار سرمايهداري جهاني را آمريكا تحمل كند، پس بايد تمام كشورهايي كه به نحوي در مدار جاذبه غرب قرار گرفتهاند; اين هزينهها را بپردازند; و كشورهايي بهتر ميتوانستند اين گونه هزينهها را بپردازند كه به نوعي، درآمدهاي نفتي در دست داشتند. درست است كه ما در جنگ بالفعل وارد نشديم، اما هزينهاش را پرداختيم; علاوه بر اين كه در درگيريهاي محلي جنگ با عراق، در ظفار و موارد ديگر نيز شركت جستيم. شاه ميگفت من بايد در تنگه حضور داشته باشم و در هر حال قسمتي از درآمدها و امكانات ملي ما صرف اين وجهه بين المللي ميشد. از سوي ديگر، دولت رانتي ـ نفتي ما در نظام جهاني بازار ادغام شده بود و از نوسانات بازار جهاني متأثر ميگشت. بنابراين شرايط محيطي، علل مُعِدّ و تدارك كننده قوياي شمرده ميشدند.
رزاقي: هيچ يك از شرايطي را كه برشمرديد، نميشود به عنوان شرايط انقلابي و پيش شرط انقلاب در نظر گرفت. يعني گرچه رژيم شاه يا هر رژيم ديگري داراي يكسري بحرانهاي داخلي است، اما بحراني كه به انقلاب منجر شود بحراني است
[304]كه مشروعيت رژيم را به طور كامل زير سؤال ببرد. اين نكته مهمي است كه كدام بحران باعث شد كه اپوزيسيوني به اين گستردگي شكل بگيرد. بايد عوامل ديگري را نيز در اين قضيه وارد كرد تا بتوانيم تحليل كنيم. شايد با بررسي دوگانگيها و شكافهاي موجود در جامعه تا حدود زيادي بتوانيم اين مسئله را توضيح دهيم.
حجاريان: شرايط محيطي را به عنوان شرط لازم ميگيريم، كه در واقع جنبه اعدادي و تدارك كننده دارند و علل مُعِدّ هستند، نه علل اصلي و ذاتي. در جستجوي علل اصلي، شما ميتوانيد نقطه عزيمتتان را عنصر مشروعيت قرار بدهيد; گرچه ممكن است يك رژيم با همين بحران مشروعيت نيز تا سالها سر كند و دوام بياورد. چنانكه نظام بنيعباس، فاطميان و عثمانيها، سالها اين معضل را با خود حمل كردند و چندان باعث فروپاشيشان نشد. بنابراين، محيط ممكن است به مثابه تشديدكننده بحران عمل كند; يعني به عنوان كاتاليزور يا تسريع كننده (accelerator)ظاهر شود.
رزاقي: يعني اگر چالش با دنياي بيرون در كار نباشد، يك رژيم ميتواند با مشكلات دروني سركرده، دوام بياورد!
حجاريان: تا حدودي چنين است. رژيمي مثل بنيعباس، البته مشكل خارجي هم نداشت ولي فروپاشيد; پس تا ابد الدهر نميتواند دوام بياورد، بخصوص امپراتوريهاي بزرگ يا بقاياي امپراتوريهاي بزرگ از جمله ايران; كه به هر حال كشوري است كثيرالقوم و كثيرالملة با تنوعات گوناگون فرهنگي. ممكن است نظامهاي پاتريمونيال را در يك رژيم بسته كوچك و جمع و جور كه از دنياي خارج ايزوله شده، تا ساليان متمادي سرپا نگه داشت و به اصطلاح، آلبانيزه كرد; مثل كره شمالي كه اكنون اين گونه زندگي ميكند. يك جوجُو يا پدر و رهبر دوست داشتني دارد و خلاص; نان و آبِ مردم را هم ميدهد و زندگيشان را تأمين كرده، در عين حال آنها را ايزوله كرده، يعني مرزها را بسته، و ارتباطات را كنترل و فيلتره ميكند; مردم راديوي يك موج و تلويزيون يك موج در اختيار دارند و چيزي هم از خارج نميآورند. اين رژيم، كوچك و بسته است و ميتوان ادارهاش كرد. اما امپراتوريها و بقاياي امپراتوريهاي بزرگ كه بايد بوروكراسيهاي عظيمي آنها را اداره كند، بيشتر در معرض اين هستند كه بحران مشروعيت در آنها تشديد شود، بخصوص كه شرايط محيطي هم مستعد باشد.
رزاقي: شايد بشود گفت كه رژيم امپراتوري هم تا زماني كه بتواند كارآمدي خود را حفظ كند ميتواند دوام بياورد. و اگر اين را از دست داد، خودبه خود، چون حلقه
[305]پيوند از بين رفته، از هم پاشيده ميشود; چنانكه رژيمهاي نئوپاتريمونيال اين حالت را دارند. ولي بحث عمده درباره رژيم شاه اين است كه آيا رژيم شاه هم داراي چنين مشكلي بوده است؟ ما ميدانيم كه شرايط محيطي آنچنان نبود كه بتوانيم آن را به عنوان شرط عمدهاي قلمداد كنيم و از داخل هم به لحاظ كارآمدي، نسبت به گذشته وضع بهتر شده بود. حتي ميشود گفت كه در ساخت سياسي جامعه هم اجازه ورود گروههاي جديد به طبقه نخبگان داده شده بود. مثل گروههايي كه از دهه چهل به اين طرف، وارد بلوك قدرت شدند. جريان اصلاحات ارضي باعث شد كه نيروهاي جديد، وارد صحنه قدرت بشوند; بسياري از تكنوكراتها (فن سالارها)، كارخانهدارها و سرمايهداران رژيم پهلوي در سالهاي 40 و 50 از قشرهاي متوسط جامعه بودند كه توانستند بلوك قدرت سنتي را در هم بشكنند و بلوك قدرت جديدي را ايجاد نمايند.
* با توجه به تبيين ساختارياي كه از پديدهها ارائه نموديد، مذهب معمولا چه نقش و جايگاهي در نظام سياسي پيشين ميتوانست داشته باشد؟.
حجاريان: بنده بحث را با ساخت سياسي شروع كردم و مذهب در دولت پاتريمونيال نقش اساسي دارد; از جمله اين كه بايد مشروعيت را حفظ كند. وقتي رژيمي نتواند نان و آب مردم را بدهد و علاوه بر آن، چپاولشان كند و آنها را بهصورت تيول و اقطاع به سربازانش اعطا كند، بايد چيز ديگري را جايگزين نمود و نوعي ايدئولوژي كاذب به وجود آورد تا گفته شود: چه فرمان يزدان، چه فرمان شاه; اگر در مقابل شاه گردنكشي كرديد در مقابل خدا قيام كردهايد. مذهب، بخصوص مذهبي كه با دولت گره خورده و در خدمت دولت قرار ميگيرد، تا حدود زيادي نقش عمدهاش اين است كه توجيهگر نظامهاي نئوپاتريمونيال باشد; گرچه ممكن است الآن با تفسيرهايي كه داريم بگوييم اينها وعاظ السلاطين بودند و بار ارزشي منفي بدهيم. چه اين كه يا شخص روحاني داماد شاه بوده، يا بعضي از شاهزادگان خود آخوند ميشدند; چنانكه شاهزاده آخوند در دستگاه حوزويمان داشتيم، و در واقع نوعي تعامل بين دولت و دين وجود داشته است. به قول فردوسي:
چنان دين و دولت به يكديگرند تو گويي كه در زير يك چادرند
همانگونه كه در غرب نيز سيستمهاي سزار پاپيست را داريم كه در عين حاليكه
پاپ بوده سزار هم بوده ـ قيصر هم بوده ـ يعني قيصر و پاپ كه دو نهاد جداگانه بودند
يكي ميشدند، اما تا حدودي مذهب، بخصوص وجه مسلط آن، خصلت محافظهكارانه و توجيهگري قدرت را هميشه داشته است. در عين حال، از دوران رضاخان به اين طرف كه وي احساس كرد به چنين مشروعيتي - مشروعيت ديني و مذهبي - احتياجي ندارد و اتكايش را بر قدرت خارجي، پول نفت، و ارتش قرار داد، مذهب آن كاركرد اجتماعي پيشين را از دست داد.
* يعني رويكردهاي جديدي كه در مذهب پديدار ميشود، به لحاظ پشت كردن نظام سياسي به نهاد مذهب و انقطاع تعامل پيش گفته صورت ميپذيرد؟.
حجاريان: به نظر من يك جنبه همين است. همان گونه كه قدرت، مطلقه و سانتراليزه (متمركز) ميشود، قواي مرتبط نيز خود را سانتراليزه ميكنند و نيروهاي مركز گريز هم سعي ميكنند خود را سازمان دهند. در يك دوراني ميبينيد كه همه قدرتهاي محلي به خودشان نوعي سازمان دادهاند; مانند جنبش جنگل. پس از آن، بخصوص در دوران شهريور 20 كه اوضاع از دست رفته بود، دولت پيشهوري و دولت قاضي محمد (در آذربايجان و كردستان)، همه سعي ميكنند خود را سانتراليزه بكنند. قدرتهاي مربوط به نهاد دين هم به عنوان يك نهاد مركزگريز به خود سازمان ميدهند; مرحوم حاج شيخ عبد الكريم حائري، اگر چه شخصاً و ذاتاً خيلي انقلابي به معناي متعارفي كه ما احساس ميكنيم نيست، ولي از اين حيث كه تمركزي را در نهاد روحانيت به وجود ميآورد و نوعي بوروكراسي در آن ايجاد ميكند، تنظيمي به حوزه ميدهد و مدرّسها، شهريهها، سلسله مراتب و مانند اينها را به وجود ميآورد و در سانتراليزهكردن حوزه نقش اساسي را ايفا ميكند و به همين خاطر، به نظر من نقش شيخ را در پيدايش انقلاب اسلامي خيلي بايد برجسته دانست; هر چند كه شخصاً آدم محافظهكاري بوده باشد. چنانكه مرحوم امام نيز خيلي به مرحوم حاج شيخ عنايت داشت و خيلي به بزرگي از او ياد ميكرد، در عين حال كه به لحاظ مشرب و مرام سياسي كاملا در دو قطب مخالف هم قرار داشتند; حاج شيخ، اصل برايش اين بود كه تمركز و سانتراليزاسيون را در حوزه و در قدرت روحانيت به وجود آورد و اگر اين نبود شايد اصلا امام هم بعداً موفق نميشد كه سازمان انقلاب را به وجود آورد.
رزاقي: ميشود بدين شكل تحليل كرد كه بيثباتي سياسي در ايران معاصر منجر شد به اين كه جامعه از اقتصاد محوري به سياست محوري (Politicism)تبديل شود و اين امر باعث آسيب پذيري رژيم سياسي ايران در تاريخ معاصر گرديد كه با اندك تحولي دچار دگرگوني گردد. در ايران معاصر، هر ده تا پانزده سال يك دگرگوني رخ
[307]داده كه اين به دليل تودهاي بودن جامعه و سياست محوري آن بوده است، در حالي كه جوامع با ثبات اقتصاد محورند. چرا كه منافع نيروهاي اقتصادي با توسعه بلندمدت جامعه گره خورده است.
حجاريان: بايد تعريف دقيقي از سياسي محور يا اقتصادي محور بودن بدهيم و اين مفاهيم را تدقيق كنيم. در جوامع آسياي جنوب شرقي، مانند ايران نوعي از پاتريمونياليسم وجود داشته، ولي شما ممكن است بگوييد كه عوامل فرهنگي در بقاي فرهنگ بودايي و برهمايي و كنفوسيوسي مؤثر بوده است. به هر حال رشدي اجمالي در اين كشورها به وجود آمده و كما بيش دولتهاي رفاهياي كه بعداً بهوجود آمدند، گرچه ممكن است در ابتدا مشروعيت نداشتند، ولي اجراي برنامه توسعه براي آنها مشروعيت ايجاد كرد. با گشايش و فرجي كه در زندگي اقتصادي مردم ايجاد شد، احساس كردند درست است كه اينها ديكتاتورند، اما ديكتاتورهاي مصلحي هستند.
رزاقي: منظور من از اقتصاد محوري آن است كه در اين جوامع، نيروهاي اقتصادي ماهيت نظام سياسي و رفتار دولتمردان را تعيين ميكنند و درواقع نظام سياسي تابع خواست و ماهيت نيروهاي اقتصادي است. اما در جوامع سياسي محور به دلايل مختلف، نه تنها نيروهاي اقتصادي شكل دهنده نظام سياسي نيستند، بلكه تابع آن ميباشند و دارندگان قدرت سياسي ميتوانند نيروهاي اقتصادي را به جهت دلخواه سوق دهند. اگر جامعهاي سياسي محور باشد در توسعه اقتصادي با مانع عظيمي روبهروست. فروپاشي رژيم پهلوي را من از اين منظر ارزيابي ميكنم; به نظر من بيثباتي سياسي علاوه بر تبديل جامعه ايران به يك جامعه سياست محور، دو پيامد بسيار نامطلوب را به جا گذاشته است: 1. تبديل جامعه به يك جامعه رانت جو 2. فرار بخش خصوصي به فعاليتهاي غير قابل كنترل.
حجاريان: البته طرفداران مدرنيزاسيون ميگفتند از علايم فرهنگ سياسي توسعه يافته اين است كه اذهان، متوجه سپهر سياست نيست و متوجه ساير سپهرهاست. توده مردم به فكر اقتصاد و يا چيزهاي ديگري هستند و تنها خواستار بالا رفتن از هرم و نردبان قدرت نيستند، بلكه از نردبان منزلت و نردبان ثروت بالا ميروند; در كنار نردبان قدرت نردبانهاي ديگري هم داريم كه تحرك اجتماعي در آن نردبانها صورت ميگيرد، اما در كشورهاي عقبمانده به لحاظ فرهنگي، چون آن نردبانها كارا نيستند يا شكستهاند، يا اين كه هر سه نردبان روي همديگر هستند مردم مجبورند براي اين كه به ثروت يا منزلت هم برسند، از نردبان قدرت بالا بروند. يعني همه دنبال
[308]قدرت ميدوند. شايد به اين تعبير بشود گفت كه در آن كشورها در هر حال شخص ميبيند كه اگر نميتواند از قدرت بالا برود، از نردبان ثروت ميتواند بالا برود و نردبان قدرت متعرض نردبان ثروت نخواهد شد و تلاشي وجود ندارد براي اين كه اين سه هرم روي هم منطبق شوند. در اين كشور سه نردبان قطعاً بر هم منطبق بودهاند; يعني شاه، هم خدايگان است، هم رهبر نظامي است و هم پرقدرتترين فرد اقتصادي كشور. برخلاف كشورهايي كه به واسطه افتراق هرمهاي تحرك اجتماعي، نردبانهاي مختلف ارتقاي مردم، مجالهايي براي تحرك به وجود آوردهاند. و هر جا تحرك اجتماعي زياد است، امكان اغتشاش و انقلاب پايين خواهد بود. مردم بيخود انقلاب نميكنند; اگر شما يك نردبان داشتيد و آن هم انسدادي گشته بود، از پله دوم هم كسي حق بالاتر رفتن نداشت، با دست خودتان تراكم ايجاد كردهايد و زمينه انفجار بعدي را به وجود آوردهايد. ولي اگر سوپاپهايي گذاشتيد يا مثلا سوپاپهاي اقتصادي، به طوري كه مردم احساس كنند هر قدر بخواهند پول در آورند يا كارخانه راه بيندازند، دولت متعرضشان نميشود، امكان انقلاب و انفجار را كاهش دادهايد. در جامعه مدني به مفهوم بورژوايي كلمه، بازار و اقتصاد مستقلا محقَّق است و توسط قدرت حكومتي جذب نميشود، بر عكس، در دولتهايي كه سياسيگرا و سياستمحور ـ به تعبير شما ـ هستند قدرت دولتي، بقيه عرصهها و ديگر سپهرها را جذب ميكند و ميخورد، و در نتيجه مانع تحرك اجتماعي ميشود.
* بد نيست اشارهاي نيز به چگونگي تغيير و تبديل نظامهاي پاتريمونيال و انتقال آنها به اشكال ديگر داشته باشيد !.
حجاريان: بله، آخرين حلقه از اين بحث نيز راههاي گذار از نظامهاي پاتريمونيال است و اين كه اگر اين گونه رژيمها سرنگون شوند يا نوعي ترانزيشن (انتقال و تبديل) درشان اتفاق بيفتد، به چه حالاتي متحول خواهند شد؟ ريچارد اسنايدر در اثري تحت عنوان تبيين راههاي گذار از ديكتاتوري نئوپاتريمونيال نشان ميدهد كه اين گذار چگونه اتفاق ميافتد. او ميگويد سه فاكتور را در گذار بايد در نظر گرفت كه بسيار مهم است. فاكتور اول رابطه حاكم و ارتش است و اين كه ارتش تا چه حد مستقل از حاكم است; آيا ارتش توانسته نوعي استقلال نسبي بيابد و امراي ارتش خارج از سيستم نظارتي و كنترلي حاكم نئوپاتريمونيال عمل كنند؟ آيا دستگاه ضداطلاعاتي كه متصل به شخص حاكم نئوپاتريمونيال است، به نوعي توانسته در اختيار امراي ارتش قرار بگيرد؟ وي رابطه حاكم و ارتش را خيلي مهم ميداند و فاكتورهايي را هم براي
[309]ارزيابي درجه استقلال ارتش نشان ميدهد كه از جمله عبارتند از: كنترل نيروهاي نظامي بر تأسيسات و تجهيزات، قدرت افسران در پيشبيني راههاي ارتقاي موقعيتهاي شغلي، گسترش ارتباطات ميان نظاميان و انتقال موارد نارضايتي به يكديگر، همگني قومي يا منطقهاي ميان افسران كه موجبات تعاون آنها را فراهم آورد، ناتواني حاكم براي پاكسازي كساني كه وفاداريشان مورد سؤال است، ناتواني نيروهاي ويژه ـ مانند گارد محافظان ـ در مقابل ارتش منظم، و ضعف دستگاه ضداطلاعاتي. اگر اين فاكتورها بالا بودند، درجه استقلال ارتش زياد است.
فاكتور دوم، رابطه حاكم با سرآمدان و اليت (نخبگان) سياسي است. بخشي از اليت سياسي دلشان ميخواهد وارد پاليتي (جامعهسياسي) شوند و قدرت بگيرند، ولي ديكتاتوري نئوپاتريمونيال انسداد ايجاد ميكند و مانع از دسترسي آنها به قدرت ميشود. بنابراين، دو دسته اپوزيسيون به وجود ميآيند: اپوزيسيون تندرو و راديكال و اپوزيسيون ميانهرو. اپوزيسيون ميانهرو كه يك پايش درون رژيم است و يك پايش بيرون رژيم، سعي ميكند كمابيش با رژيم بسازد، اما عده ديگري از رژيم روي گردان هستند. در رژيمهايي كه خصلت نئوپاتريمونيال آنها قوي باشد و قدرت مطلقه داشته باشند، آن گروه ميانهرو يا نيروي سوم ايجاد نميشود. اما در رژيمهايي كه خصلتهاي نئوپاتريمونيالشان ضعيفتر باشد ممكن است يك اپوزيسيون محلي (local) هم در داخل خود رژيم به وجود بيايد.
فاكتور سوم، رابطه كنشگران داخلي با قدرتهاي خارجي است. يعني بايد ديد كه شخص حاكم پاتريمونيال، ارتش آن و يا اپوزيسيون آن، با قدرت خارجي چه ارتباطي برقرار ميكنند. براي مثال، در ايران بايد ارتباط جبهه ملي با دولت آمريكا را بررسي كرد، رابطه دولت آمريكا را به طور مشخص با سران ارتش، از جمله طوفانيان و قرهباغي كاوش نمود، و يا مثلا بايد ديد كه هايزر در اينجا با چه كسي ميتوانسته ارتباط بگيرد. بنابراين اسنايدر ميگويد در حكومت نئوپاتريمونيال، اول بايد بپرسيم كه آيا ارتش نسبت به حكومت استقلال دارد يا نه; دوم، آيا اپوزيسيونِ ميانهرو قدرتمندي داريم يا نه; و اگر نه، آيا اپوزيسيون انقلابي قدرتمندي وجود دارد يا نه. براين اساس به هشت حالت ميرسيم; اگر رژيم نئوپاتريمونيالي داشته باشيم كه ارتش آن مستقل نباشد، يعني كاملا تابع حكومت باشد، اپوزيسيون ميانهرو قدرتمندي نداشته باشيم و اپوزيسيون انقلابي قدرتمندي هم نداشته باشيم، ثبات
ساختار را خواهيم داشت; مثل زئير. اينكه سؤال شد آيا حكومتهاي نئوپاتريمونيال
دوام ميآورند، بله، اَشكالي وجود دارد كه تا مدتها دوام داشتهاند. اگر ارتش مستقل نباشد، مخالفان ميانهرو هم نداشته باشيم، ولي اپوزيسيون انقلابي قدرتمندي داشته باشيم، در اينجا شكل انتقال حتماً به صورت انقلابي خواهد بود. كوباي دوره باتيستا و نيكاراگوئه دوره سوموزا و ايران دوره شاه از همين نوع است. ارتش مستقل نيست و قدرت ميانهرو سومي هم نداريم، بنابراين انقلاب امري قهري است. ولي اگر اپوزيسيون ميانهرو قدرتمندي وجود داشته باشد و اپوزيسيون انقلابي قدرتمند نباشد، يعني نيروي سوم قوي باشد در چنين صورتي ما ستيز و جنگ داخلي ميان ديكتاتورها و ميانهروها را خواهيم داشت. مثلا فرض كنيد در دوره شاه اگر جبهه ملي قدرت ميداشت، ديگر انقلاب امام خميني تحقق نمييافت. پاناما قبل از مداخله نظامي آمريكا با اين شكل منطبق است. اگر هم ميانهروها و تندروها هر دو قدرتمند باشند، جنگ داخلي و درگيري بين اپوزيسيون ميانهرو و اپوزيسيون تندرو را خواهيم داشت. اليت (نخبگان) سياسي به همراه ارتش، خود را كنار ميكشد و بين دو دسته اپوزيسيون قرار ميگيرد. اگر ارتش از حكومت نئوپاتريمونيال استقلال داشته باشد، مخالفان ميانهرو قدرتمند نباشند و اپوزيسيون انقلابي قدرتمندي نيز وجود نداشته باشد، يك حكومت نظامي پديدار ميشود; چون ارتش ميتواند در مقابل حكومت و در غياب اپوزيسيون كودتا كند. در حكومتهاي نظامي هائيتي و نيكاراگوئه چنين اتفاقي افتاده است. همچنين ليبي و يا مصر، در دوران ناصر، همه اشكالي هستند كه حاكم پاتريمونيال را كنار ميگذارند; زيرا نظاميان مستقلند و در برابر حاكم قدرت دارند و اين نيروها هم هنوز شكل نگرفتهاند. اگر قدرت نظامي، مستقل از پادشاه باشد، مخالفان ميانهرو قدرتمند نيز وجود نداشته باشند، ولي اپوزيسيون انقلابي قدرتمندي داشته باشيم، حكومت نظامي در بستر قدرت دوگانه اتفاق ميافتد. يعني كودتا رخ ميدهد، اما كودتاچيها با انقلابيون درگير ميشوند و يك قدرت دوگانه و حاكميت دوگانه به وجود ميآيد. حالت بعد اين است كه ارتش مستقل باشد، اپوزيسيون ميانهرو قدرتمندي هم داشته باشيم، ولي اپوزيسيون انقلابي قدرتمندي نداشته باشيم; اين وضعيت به دموكراسي منجر ميشود; مانند ونزوئلا. حالت آخر، اين كه هم ارتش مستقل است و هم آن دو نيرو قدرت دارند، پس چهار نيرو در كنار هم قرار ميگيرند; در اين وضعيت دموكراسيهاي بسته با قدرت دوگانه خواهيم داشت. مثل فيليپين كه ژنرالهاي ارتش فيليپين با خانم آكينو يك ائتلاف به وجود ميآورند و
[311]اين ائتلاف، قدرت را مستقر ميكند، ولي درگيري دائمي با كمونيستها را هم خواهد داشت; يعني دموكراسي ناپايداري در بستر قدرت دوگانه به وجود ميآيد. اسنايدر گفته است اگر بنا شد دولت نئوپاتريمونيال سقوط كند يا استحاله شود، به يكي از اين هشت شق منتهي خواهد شد. در انقلاب ما نيز شق دوم پديدار گشت.
گزارش بعدي از برايتون و واندواله است كه روي رژيمهاي نئوپاتريمونيال افريقايي كار كردهاند و از چهل، پنجاه كشور گزارش خوبي عرضه كردهاند. اينها هم فرمولي دارند كه بر پايه آن ميگويند در رژيمهاي نئوپاتريمونيال بايد ديد كه درجه مشاركت مردم در چه حدي است. آيا تودههاي وسيعي در صحنه سياست هستند و مشاركت سياسي بالاست؟ بعضي از رژيمها را با عنوان "Full Democracy" ياد ميكنند; يعني دموكراسيِ با گنجايش و باظرفيت. بدين معني كه هم مشاركت زياد و هم رقابت در آنها وجود دارد. در مقابل، رژيمهاي اقتدارگراي مسدود هستند كه نه مردم در آن مشاركتي دارند و نه رقابتي بين احزاب وجود دارد. موارد هر دوي اينها كم است، اما بين اين دو حالت، رژيمهاي متعددي داريم; دو حالت، دموكراسيهاي اقتدار گرا و رژيمهاي اقتدارگراي با گنجايش است. اولي تودههاي وسيع مردم را به صحنه ميكشاند و تودهها خود را نهادينه نكردهاند و در قالب احزاب هم با همديگر رقابت نميكنند و به صورت فرد به دنبال حاكميت راه ميافتند. مثل همه رژيمهايي كه بسيج فوق العادهاي از مردم خود را ميتوانند سامان دهند. براي مثال، رژيم عراق و سوريه را ميتوان نام برد، كه در آنها ميزان مشاركت بالايي از مردم وجود دارد، ولي رقابت سياسي نهادينه در آنها نيست. در مقابل، در دموكراسيهاي مسدود، نوعي رقابت موجود است; گرچه پليآرشي است و يك عده ميروند بيعت ميكنند. مثلا در انتخابات اخير عراق يك كانديدا (صدام) بيشتر وجود نداشت و مردم هم فقط به او رأي دادند. در عين حال، اين حزب ميتواند مردم را با هر كلكي كه شده با ضرب و زور يا تبليغات پاي صحنه بكشاند. آنها تكحزبيهاي بيعتي هستند. رژيمهاي اوليگارشي نظامي هم نوع ديگري هستند كه در اثر كودتا به وجود ميآيند. در اين رژيمها رقابت متوسط بين فراكسيونها و شاخههاي مختلف كودتاگران وجود دارد، اما تودههاي مردم خيلي كارهاي نيستند. و پس از آن رژيمهاي آپارتايد (تبعيض نژادي) را داريم كه در آفريقا حضور داشته است. در رژيم آپارتايد 80 درصد مردم كه سياه هستند، در صحنه حضور ندارند، ولي در ميان 20 درصد سفيدها رقابت وجود
[312]دارد و احزاب مختلف سفيدپوستان، مثل انگلستان با هم رقابت ميكنند. پس دموكراسي و رقابت به يك معني در آن هست، منتها براي عده قليلي!
* در اينجا ساخت سياسي دو پاره شده است. بر اين اساس آيا ما دو ساخت را بررسي ميكنيم يا در واقع يك ساخت مركب را؟.
حجاريان: آپارتايد ساخت دوگانه است; يعني ساخت دموكراسي نوع آتني. در دموكراسي آتني، اليت بسيار محدود (اوليگارشي) قدرت را در ميان خود دست به دست ميكنند و توده مردم اصلا كارهاي نيستند، بلكه سياست گريزند; اينها دموكراسيهاي مسدود هستند. پس چهار نوع حالت ناب و نمونه (ideal type)داريم: دموكراسيِ با گنجايش، دموكراسيِ مسدود، اقتدارگراي با گنجايش و اقتدارگراي مسدود. و رژيمها در اين فضا قرار ميگيرند; در ديكتاتوريهاي شخصي مثل رژيم شاه، نه مشاركت تودهاي ميبينيم و نه ميزان رقابت بالا به طوري كه احزابي با همديگر رقابت داشته باشند.
* يعني نزديك به اقتدارگراي مسدود؟.
حجاريان: بله، قريب به اقتدارگراي مسدود است. رژيمهايي هستند كه يك حزب دارند، مثل حزب بعث، و همان حزب مردم را بسيج ميكند. اين رژيمها بيعتي است و نه انتخابي، و مردم اگر پاي صندوق رأي ميروند نميخواهند بين دو نفر، يكي را انتخاب كنند، انتخابي در كار نيست. در دموكراسي مسدود، توده مردم يا فقرا بودند يا بربرها و يا زنها و يا بردهها; و تنها كساني كه ميتوانستند در آگوراها جمع شوند و رأي بدهند، شهروندان مردي بودند كه از ميزان معيني ثروت برخوردار بودند. در مقابلِ دموكراسيهاي مسدود يا پليآرشي (تك حزبي رقابتي كه رقابت ميان فراكسيونهاي خود حزب وجود دارد)، چند حزبيهاي رقابتي وجود دارند. حال بحث در اين است كه ما براي گذار از رژيم اقتدارگراي مسدود به سوي دموكراسي، چه مسيري را طي ميكنيم; چند نوع راه گذار به سمت دموكراسي در مورد اين رژيمها داريم. اينها ممكن است به سمت گسترش مشاركت بروند. اين در واقع، عمدتاً شكل انقلابي قدرت است. چون انقلاب ويژگياش اين است كه مشاركتهاي تودهاي را وارد صحنه ميكند. ممكن است از طرف ديگر بشكند و امري رفورميستي رخ دهد كه در آن صورت، كودتايي درون كاخ صورت ميگيرد و در درون خود نظام سازوكارها و مكانيزمهايي به وجود ميآيد كه بر پايه آن ابتدا براي عده قليلي دموكراسي ايجاد
[313]ميشود و پاليتي در درون رژيم باز ميشود، بعد كمكم مشاركت مردم را جلب ميكنند. البته ممكن است راههاي ميانبري هم داشته باشيم كه نظام اقتدارگراي مسدود كمكم از ديكتاتوري شخصي به سوي تك حزبي رقابتي برود. اين اواخر شاه هم ميخواست با تشكيل حزب رستاخيز اين كار را بكند. يعني يك نظام تك حزبي درست بكند و در داخل حزب فراكسيون به وجود آورد. منتها چون ساخت كاملا مسدود بود و تصميمگيري در دست خود شاه بود و اختياري به حزب نميتوانست بدهد و به زور ميخواست مشاركت مردم را تأمين كند، به شكست انجاميد. البته غايت تمام رژيمها، خواه ناخواه به سمت دموكراسيهاي مشاركتي است نه دموكراسيهاي مسدود; اما نحوههاي گذار متعدد خواهد بود.
اما در خصوص ايران بايد جايگاه خود را ترسيم بكنيم و ببينيم بعد از انقلاب در كجا قرار داريم. به هر حال انقلاب ويژگياش اين است كه مشاركت تودهاي را تضمين ميكند و تودهها را به ناگاه وارد پاليتي ميكند. هانتينگتون مقالهاي دارد در مورد اين كه چگونه كشورها دمكراتيزه ميشوند; كه تبديل به كتاب گرديد و تحت عنوان موج سوم دموكراسي ترجمه شد. حرف او اين است كه در درون حكومت دو دسته نيرو داريم: يك دسته طرفدار دموكراسي و داخلِ ائتلاف مقابل پاتريمونيال هستند، و يك دسته ديگر عليه آنند. پدرخواندهها و حكام پاتريمونيال در درون حكومت همواره بر عليه دموكراسياند. ما نيز در درون حكومت دو دسته اسلامگرا داريم، در اپوزيسيون هم ميتوانيم دو دسته تشكيل بدهيم: تندروها و ميانهروها. تقريباً اين بحث مثل الگوي اسنايدر ميشود; براي اين كه نظامهاي پاتريمونيال متحول شوند چند حالت اتفاق ميافتد; فرض ضعيف بودن اينها و فرض قوي بودنشان - كه منجر به حاكميت دوگانه ميشود - و اقسام ناشي از آنها، شقوق محتمل بررسي وي را تحقق ميبخشد. چنانكه اگر ميانهروها قوي بودند و اصلاحگران و دمكراتهاي درون حكومت هم قوي بودند، ولي پدرخواندهها و تندروهاي طرفين ضعيف بودند، اين دو ميتوانند با همديگر ائتلاف يا ميثاق (pact)تشكيل دهند و كمكم آنها را طرد كنند. وي فيليپين را مثال ميزند كه چگونه اين ائتلاف بين ژنرال فيدل راموس و خانم اكينو اتفاق افتاد و از اين طرف ماركوس را بيرون كردند و گروههاي فشار و كمونيستها را نيز سركوب كردند و به نوعي به دموكراسي دست يافتند. ولي برعكس، اگر پدر خواندگان و تندروهاي اپوزيسيون قوي بودند و عناصر ميانهرو و اصلاحگر ضعيف، سيستم
[314]پولاريزه و قطبي ميشود و قدرت در دو سر قطب قرار ميگيرد و حتماً گذار شكل انقلابي پيدا خواهد كرد و انقلاب اتفاق ميافتد. در مورد انقلاب ايران ميشود اين مدل را تطبيق داد. در درون رژيم شاه عناصر اصلاحگر و ليبرال و دمكرات وجود نداشت، در درون نيروهاي اپوزيسيون هم عناصر ميانهرو مطلقاً كارهاي نبودند، يعني جبهه ملي قدرت فوق العادهاي نداشت; به همين دليل سيستم زود انقطاع پيدا كرد و پولاريزه شد و گذار، به صورت انقلابي رخ داد. تا اينجا اگر كاملا دقت كرده باشيد، ما نه بحث ساخت اجتماعي كرديم و نه بحث اقتصادي و نه بحث ايدئولوژيكي; بلكه از زاويه ساختار سياسي، راه گذار را بررسي كرديم. پس عوامل ديگر را بايد به صورت فرعي در نظر گرفت. اين يك نوع رويكرد است كه اصل را بر تحول ساخت سياسي قرار ميدهد و بقيه عوامل را در خدمت آن و به صورت جانبي نگاه ميكند.
رزاقي: همان طوري كه در ابتدا عرض كردم من با نقطه عزيمت آقاي حجاريان چندان موافق نبودم. من اساساً دولت شاه را در شمار دولتهاي مدرن قرار ميدهم و دلايل فروپاشي رژيم گذشته را در عوامل ديگري جستجو ميكنم، كه فعلا ترجيح ميدهم در اين باب وارد بحث جديدي نشوم.
[315]اشاره
در كنار مطالعه عوامل عيني و علل خارجي وقوع انقلاب، بررسي عوامل ذهني و دلايل فرجامگرايانه انقلاب، جايگاه مستقل و ويژهاي دارد. از سوي ديگر بررسي عوامل ذهني انقلاب نيز به تفسير ايدئولوژي خاص انقلاب كه از خصيصههاي متمايزكننده هر انقلاب از انقلابهاي ديگر است، منتهي ميگردد. گفتار حاضر، نخست با تأمل در ابعاد مختلف ايدئولوژي انقلاب اسلامي، مسائلي همچون: مذهبي بودن، غير تاريخي و ناظر به گذشته بودن، عدم اذعان به دلايل اقتصادي و عدم تأكيد بر هويت ملي را از جمله عناصر و مؤلفههاي ايدئولوژي مزبور برشمرده و انقلاب ايران را علاوه بر داشتن وجوه بنيادگرايانه، انقلابي مدرن بازشناسي مينمايد. در ادامه، ضمن اشاره به جريانهاي روشنفكري موجود در سالهاي 1320 تا 1357 و برشمردن چهار پروژه روشنفكري، غالب آمدن روايتي خاص از انديشه اسلامي و كنار رفتن پروژه روشنفكري، غالب آمدن روايتي خاص از انديشه اسلامي و كنار رفتن پروژههاي روشنفكري يادشده در آستانه انقلاب را مورد تأكيد قرار ميدهد. و سرانجام در فرازنهايي، با يادكرد چهار معني انقلاب ديني، جامعه شيعي را در آميخته با فرهنگي نخبهگرا معرفي ميكند و وجود دو خط عملگرايي و اعتدال را از زمان امام صادق(ع) تاكنون ـ كه اولي به رهبري و امامت به عنوان اساس و شالوده دين اعتنا نموده و دومي به رجوع به روايات به عنوان مجراي دين اهتمام ورزيده ـ و امكان ظهور انقلاب در سايه جلو افتادن عملگرايان را موضوع بحث واقع ميدهد. در نتيجه مسئله درونزايي يا برونزايي مبادي فكري ـ فرهنگي انقلاب و عوامل تحول گفتماني در ميان اقشاري از روحانيت و مفهوم فقه ولايي در مقابل فقه روايي به بحث كشيده ميشود.
[316] [317]